مدت کوتاهی پیش سریال Breaking Bad را می دیدم که جدیدا در مغازه ها بصورت دوبله هم عرضه می شود. چند فصل آن را تا انتها در زمان کوتاهی تمام کردم. سریالی بود با سناریو ای قوی که واقعیت های دردناکی را که زایده ی انتخاب انسان هاست در طول زمان به تصویر می کشد.
نکات جالب ریز و درشت بسیاری داشت. مرد معلمی (نماد نیمه روشن) به نام والتر که خانواده خوبی دارد و همیشه درستکار و سالم زندگی کرده است. هیچ گاه خطا، دزدی و جرم در زندگیش جایی نداشته است. پس از آنکه به دلیل بیماری تحت فشار قرار می گیرد مسیر زندگی اش تغییر می کند.
شخصیت او چنان تعریف و تصویر شده است که هر انتظاری از او می رود غیر از کار خلاف! در بعضی صحنه های ابتدایی فیلم او حتی مورد ظلم و تحقیر افراد مختلف از جمله کارفرمایش در کارواش قرار می گیرد.
زمانی که او تحت انگیزه ی بیماری (اینکه برای درمان مریضی اش پول ندارد و مهمتر از آن اینکه پس از مرگش خانواده اش یعنی همسر و دو فرزندش دچار مشکلات مالی بسیار خواهند شد) به مسیر دیگری پا می گذارد، تا تمام پیش بینی ها و انتظارات مخاطب غلط از آب در آید.
مردی چنان ساده و درستکار که حتی از او انتظار نمی رود با کسی بصورت لفظی دعوا کند، چنان گام به گام و پله پله به مسیر تباهی قدم بر می دارد که هیچ کس نمی تواند عمق نیمه تاریک وجود او را باور کند. (نیمه تاریک همان بخش است که یونگ اسم آن را سایه می گذارد و امیال و صفات پست و نکوهیده انسانی را شامل می شود که وقتی کنترل انسان را بدست می گیرد از او هیولایی وحشتناک می سازد ؛ کتاب های بسیاری نیز درباره آن نوشته شده است).
نکته جالب توجه آن است که او در هر مرحله برای رهایی از تبعات یک کار اشتباه، مرتکب اشتباه دیگری می شود و سپس برای پاک کردن و مصون ماندن از عواقب مورد بعدی، باز هم مجبور به ارتکاب کار اشتباه دیگری می شود. این روند آنقدر ادامه می یابد که از دروغ به همسر تا تولید مواد مخدر و پس از آن قتل های مختلف ادامه می یابد و به مرور نیمه تاریک او همه چیز را در بر می گیرد. طوری که دیگر نمی تواند خود را بیرون بکشد و بجای بازگشت به عقب مجبور است به جلو فرار کند؛ یعنی ارتکاب اشتباهات بیشتر و بیشتر!
شاید افرادی که روزی انتظار خطا و ارتکاب جرم از آنها نمی رفت و امروز گناه سنگینی را با خود به دوش می کشند نیز از همچین مسیری به این نقطه رسیده باشند. روزی یک انسان با اعتقاد و ساده و چند سالی بعد انسانی که نیمه ی تاریکش (امیالی پست مثل خودخواهی، خیانت، تحصیل مال حرام و ….) او را در بر گرفته است و با هر گام که برای رهایی برمی دارد بیشتر در باتلاق خطاهای گذشته اش فرو می رود.
شاید اگر شخصیت اصلی این سریال در هر برهه زمانی برای نجات سریع و کم هزینه(البته موقتی) از خطاهای قبلی اش دست به حماقتی دیگر نمی زد، در انتهای داستان پسرش خاطره خوبی از او در دل نگه می داشت، یا همسرش آبرو و پناه شوهرش را از دست نمی داد، یا دختر کوچکش بی پدر نمی شد، یا خودش همه زندگی و جانش را از دست نمی داد و بسیاری اما و اگر های دیگر که می توانست قصه را طور دیگری تمام کند. همسر، فرزند، خانواده، پول، آبرو و اعتبار و سایر چیزها همه استعاراتی هستند از آنچه برای انسان ارزشمند است و ممکن است قربانی شود.
در جامعه امروز ما هستند افرادی که به چنین سرنوشتی دچار می شوند و نمی توانند ببینند با هر تقلا چطور بیشتر غرق می شوند.
تباهی و تاریکی بخت بسیاری از افراد نه از شانس بد آنها، از سلسله انتخاب های اشتباه آنها ناشی می شود که در هر مرحله به روشی خودشان را برای انجام سریعترین و راحت ترین راه حل محق دانسته اند.
اخلاق همان چیزیست که اگر نه در کوتاه مدت اما در دراز مدت می تواند ما را از چنین سرنوشتی مصون دارد.
سرنوشت را ما می نویسیم و او اجابت می کند چون به ما قدرت انتخاب و اراده ی عمل داده است.
وقتی زیادی دیر می شود ما در باتلاق انتخابهایمان غرق می شویم.