- مرداد ۱۰, ۱۳۹۳
- ارسال شده توسط: mmm
- بخش: روانشناسی, نوشته های شخصی
مدتها ست که دیگر از پرطرفدارترین شبکه ی اجتماعی خبر ندارم. چندین سال است که دلم نخواسته حتی یک بار حساب کاربری ام را باز کنم ببینم چه خبر است. آن اوایل فکر می کردم عضو شبکه ای شده ام که قرار است با دوستانی که از قبل می شناسم و دوستانی که همانجا پیدا می کنم، دور هم و از هم چیزهای خوب خوب یاد بگیریم، صادقانه ها و مهربانه ها را با هم شریک شویم و خلاصه کنار هم رشد کنیم و بزرگ شویم. چند ماهی گذشت؛ هر چه پیشتر می رفتم، رد پای آنچه را که به دنبالش آمده بودم کمتر و کمرنگ تر می دیدم. کمی بیشتر گذشت، سر بلند کردم و دیدم که اطرافم پر شده از تبلیغات شرکتها و کالاها و عکس هایی که شاید بیشتر جایش در آلبوم های خانوادگی و شخصی خالی بود تا در شبکه ی جهانی.
با حذف و اضافه ی ارتباطات با افراد و گروه ها هم به تعدیل و تغییری که دوست داشتم، نمی رسیدم. دیگر حوصله ام سر رفته بود و بین آن همه هیاهوی ساکت گم شده بودم. دلم برای پروفایلم می سوخت چون نمی توانست هم ردیفهای خودش را پیدا کند، یا اگر پیدا می کرد، خروجی شان در آن شبکه شکل دیگری به خود گرفته بود، جوری که انگار غریبه می شدند. (اجازه! … خاصیت این شبکه این است که ما را یک جورهایی عوض می کند؛ همه آنجا به چیزهایی می خندند که زیاد هم خنده دار نیست. با کلماتی ابراز اخلاص و علاقه می کنند که اصلاً مناسب نیست. مطالب و عکس هایی را می پسندند که اصلاً جایش آنجا نیست. … می دانم، می دانم، این نظرات نسبی است و ممکن است از نظر بقیه ی دوستان اینطور نباشد. … خوب … ولی آخر، تا جایی که یادم می آید من با همین افراد در مدرسه و دانشگاه هم بوده ام و فرق چندانی با هم نداشتیم. پس چرا حالا که همه آنجا دور هم جمع شده بودیم، بیشتر احساس تنهایی می کردم!؟)
… و یک روز عصر همین پروفایل تصمیم می گیرد که دیگر از خیابان آن شبکه هم گذر نکند و بدین ترتیب دیگر حرص نمیخورَد که مردمی که دوست شان می دارد چه طور دارند آنجا وقت گذرانی می کنند … و شاید هم فضولی!
گذشت و گذشت … تا این که پارسال شنیدن اخبار جان گرفتن موجودی این چنینی از هم سن و سالان و کوچک ترها این خوش خیالی را بهم ریخت. سوء تفاهم نشود: این وجود نازنین که به سادگی بر روی گوشی های همراه نصب می شود، ما را به فضایی می برد که در آن اخبار و اطلاعات با سرعتی بسیار بالا و به شکل گروه بندی شده و شیک تسری می یابد تا دیگر مثل مورد قبل احساس نکنید که در میان انبوهی از مطالب ناخواسته غرق شدهاید. تا اینجا عالی ست. امـ….ـا یک لحظه صبر کنید: می فرمایید کدام اخبار دقیقاً؟! کدام اطلاعات واقعاً؟! آهـ…ـان، یادم آمد: همان تبلیغات برندهای چشمگیر را می گویید، یا همان لینکها به مقالات نویسندگان گمنام، یا … نه، آن عکس های نامربوط … یا شاید هم کلیپ ها و جوک هایی که جایش هیچ جا نیست؟! یا شاید هم نادانی ها و خودپسندی هایی مد نظر باشد که هر روز بی وقفه به اشتراک گذاشته می شود و از سوی سایرین، بی توجه به ریشه ها و بازیهای پشت پرده شان، پیروی می شود؟!
باز سرم را به پشتی صندلی تکیه می دهم؛ حرص که می خورم، صدای قیز قیز صندلی هم بلند می شود. چشم هایم را که می بندم، صدایی از من می پرسد “می توانی تصور کنی داریم به کجا می رویم؟ این سرعت و این امکان در ارتباطات دارد نسل ما را به کجا روانه می کند؟ هیچ کس جز خود من و تو مقصر نیست؛ خودمان با خودمان این کار را می کنیم. مجبورمان که نکرده اند! خودمان میرویم بلیط قطاری را می خریم که به قهقرا می رود. با پای خودمان هم سوار قطار می شویم؛ تازه فکر هم می کنیم خیلی خوشحال ایم. راستی معنی قهقرا را در فرهنگ نامه پیدا کردی؟”
این همه تکنولوژی برای به روز شدن و آنلاین بودن آمده بود، نه برای گم شدن و سردرگم شدن … خوب، پس چرا نتیجه اش با هدفش همخوانی ندارد؟ شاید هم واقعاً آنطور که باید به هدفش پی نبرده ام که این روند این قدر نافرم لنگ می زند؟! نکند ناخواسته با کسانی هم پیمان شده ایم که دارند آهسته و بی هیاهو روزگار جوانی مان را از ما می گیرند و بعد چشم هایی ضعیف (که از بس به صفحه زل زده است) و وجودی بی حوصله و تنها و افسرده را با زمان بربادرفته دو دستی تقدیم مان می کنند؟! وای بر این خوش خیالی …
در آن شبکه و این یکی، صدای کسانی که چیزی برای گفتن دارند کمتر از صدای کسانی که چیزی برای گفتن ندارند، به گوش می رسد. این صداهای به درد بخور بین انبوه اخبار غلط انداز رسانه های شناخته شده و مطالب و سرگرمی های تکراری و که با زور رنگ و لعاب نام خلاق را عاریه گرفته است، کم کم بی جلوه می شود و جا را برای تکرار نادانی های شیک باز و بازتر می کند و … اصلاً مگر افراد آگاه و مطلع وقت اضافی پیدا می کنند که مدام به این شبکه ها سر بزنند؟! خوب، آخر وقتی کسی به دنبال پاسخ درست برای ندانسته هایش باشد، باید برود و کتاب بخواند و تحقیق کند و ریشه یابی کند و … که صد البته همت می خواهد و سواد و ذهنی پویا، و دیگر وقتی برای این کارها باقی نمی ماند … بگـذریم …
… راستی با تیک تیک ساعت چه کنیم؟ با وقتی که پای این شبکه و آن شبکه از ما گرفته می شود و دیگر به ما بازنمی گردد؟ فرصت هایی که از ما دور می شود و … همین نیم ساعتی که یک دفعه سر بچرخانی می شود یک ساعت و دو ساعت و سه ساعت … همین روزهای جوانی که بدون گذر از کوچه باغ مولانا و حافظ و پروین می گذرد، بعدها چه بر سر مان خواهد آورد؟ (بله، بله، در اینترنت هم می شود ادبیات خواند، ولی … و ا ق ع اً؟؟؟) اصلاً چرا بعدها … همین حالا را بگو که داریم کل دنیا و وقایع اطراف مان را با 7، 8، 10 کلمه توصیف می کنیم که در هیچ واژه نامه ی فارسی پیدا نمی شود، و همین است که گاهی باعث بروز سوءتفاهم های کوچک و بزرگ می شود و از هم دورمان می کند. تازه، از همین چند کلمه هم در ذهن هر کدام مان تعبیری متفاوت شکل گرفته است. اصلاً ادبیات به کنار … با چشم و گوش و دلی که با کلام خدا آشنایی ندارد چه کنیم؟ ذهنی را که جایی برای کلام خدا ندارد، راحت تر از حد تصور می توان در مورد دین و موضوعات مربوطه به چالش کشید و با تلنگری لرزاند و شکست داد و مجبور به عقب نشینی کرد تا با اجباری نامرئی به تفکرات و جریاناتی تن دهد که ساخته و پرداخته ی منفعت طلبان است، بی آنکه در بیرون آبی از آب تکان خورده باشد.
شروع به گفتن این درد دل کردم، که نمی دانم چند نفر پایش نشسته اند، چند نفر آن را هضم می کنند، و چند نفر هم قبولش ندارند … و نمی دانم کجا باید تمامش کنم. شاید بهتر است از اینجا به بعد سهم واژههای تو باشد … منتظرم، دوست، بنویـس …
“عفت جلالوندی”