فرقی نمی کند از کجا بیایی؛ از شرق، از غرب، از شمال یا جنوب تهران هم که بیایی کمی آن طرف تر حوالی خیابان شوش تجربه ای متفاوت خواهی داشت با آنچه شاید در نقاط دیگر شهر از منظر چشم گذرانده ای.
شاید برای بعضی از ما دنیای جدیدی باشد. دخترکان دست در دست مادران معتاد و …..
هم بازی های تیز و برنده ی کودکان، سرنگ های تزریق شده…
کودکانی که بجای بازی کار می کنند و والدین بازنشسته در سنین جوانی.
اعتیاد، تزریق،کمبود، فقر و سفره ای رنگین از آسیب های گوناگون که هیچ کدامشان تکراری نیست و هر آسیبی که میبینی با قبلی متفاوت است.
این چند خط گزیده ی ناچیزی است از آنچه شما در این محله رصد خواهید کرد. بهتر است خودتان سری بزنید.
و اما مدتی است گروهی از فعالین حقوق کودک در قالب یک NGO به نام دیده بان حقوق کودک ساختمانی را اجاره کرده و پس از بازسازی مشغول پروژه های آموزشی و حمایتی کودکان شده اند. کار بسیار بسیار طاقت فرسا و سختی است همانطور که سام عزیز از مشقات و چالش های غیر قابل تصور کار می گوید هم زمان لبخندی هم برچهره دارد که امید را در دل تو زنده نگه می دارد.
به همراه دوست خوبم امین سری به آنجا زدیم. عکس های گذشته ی آن محل را نشانم دادند. در محل گشت و گذاری داشتیم و به اتفاق پای درد دل ها و صحبت های سام نشستیم. سام تجارب متعددی از کار در مناطق مختلف داشت که برایم بازگو کرد تا بتوانم بهتر زیرپوست احوالات آن مردم را درک نمایم. از مشکلات و دغدغه ها و سبک زندگی و باورها و تفکرات و عقایدشان برایم گفت تا مسائلی که خودش در ارتباط با آنها برایش چالش برانگیز بوده است.
با تلاش اعضای انجمن روند بازسازی و آماده سازی با سرعت خوبی انجام شده است. سام و امین هر دو خوشحال و امیدوار بودند به راه اندازی آن مرکز که بتواند در حد ظرفیت محدودش برای کودکان امنیت، آموزش و آگاهی فراهم آورد. هردوی آنها نگران آنهایی بودند که این مرکز توان و ظرفیت سرویس دهی به آنها را نخواهد داشت. تعداد کودکانی که مجبور به کار می شوند و نیاز به حمایت و آموزش دارند بسیار بیش از توان این چنین مراکزی است.
سام به ریشه های این بحران اشاره کرد و نگرانی اش از تکرار تکرار این چرخه ی معیوب بود. چرخه ای که در آن والدین مسئولیت پذیر نیستند و به دلیل مشکلات اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی ناچار می شوند کودکان را برای کار روانه ی کارگاه ها و خیابان ها کنند. این کودکان نمی دانند که چه بهایی دارند از روح و روانشان می پردازند تا خرجی بیاورند.
چنین مراکزی برای توسعه و سرویس دهی بهتر نیاز به حمایت های گوناگونی دارند از کمک های مالی تا معلم هایی که بتوانند آنجا به کودکان درس دهند و یا مددکاران و روانشناسانی که درکنار کودکان قرار بگیرند و همراهی و حمایتشان کنند.
در صورت تمایل برای حمایت معنوی و مادی از این مرکز و یا بیان طرح های توسعه و گسترش چنین خدماتی، می توانید بطور مستقیم با آنها تماس بگیرید.
انجمن دیده بان حقوق کودک: 55590615
آسیب شناسی خودمانی با کمک تحلیل رفتار متقابل(TA):
کودکانی که در این شرایط زندگی می کنند و بزرگ می شوند به احتمال بسیار در بزرگسالی یکی از بازدارنده های روانی تحلیل رفتار متقابل(TA) را که در ادامه ذکر می شود با خود حمل خواهند کرد. بازدارنده هایی مثل نباش یا وجود نداشته باش به این علت که حضور او در خانواده موجب شده تا هزینه های بیشتری به خانواده اش تحمیل شود و در خانواده ای که پدر مسولیت پذیر نبوده و بخش عمده بارمالی و فشار زندگی بر دوش مادر بوده است، احتمالا او از بودنش عذاب وجدان و احساس گناه داشته و شاید هم در آن روزگار از مادر یا پدر خود شنیده باشد که ای کاش تو نبودی و ای کاش بچه دار نمی شدیم یا اگر تو نبودی این وضع ما نبود و از پدرت جدا میشدم یا همه سختی هایی که ما متحمل می شویم بخاطر حضور توست (حتی اگر این جمله به منظور ایجاد قدرشناسی در کودک به او گفته شود). وقتی کودک احساس کند که برای عزیزترین و نزدیکترین فرد که همه ی دنیای اوست (یعنی مادرش) مانند خاری در چشم و مسبب همه ی رنج های او است، از وجودش، از حضورش، از دیده شدندش و از نفس کشیدنش عمیقا خجالت خواهد کشید و رنج خواهد برد.
موضوع زمانی پیچیده تر می شود که خیلی از آن مادر و پدرها معتاد هستند و در این شرایط سخت، کودک احتمالا مجبور است از آنها فاصله بگیرد تا بقا و امنیت خود را تامین نماید. نزدیک نباش و تعلق نداشته باش می توانند دو مهار و بازدارنده ی دیگری باشند که یک کودک به دلیل زندگی در چنین شرایطی تصمیم میگیرد آنها را درونی کند و به آن دچار می شود. چراکه اغلب اوقاتی که کودک می خواهد به پدر یا مادرش نزدیک شود و امنیت و ثبات و صمیمیت را با آنها تجربه نماید هر بار با عکس العمل جدید و نامناسبی رو برو می شود تا به مرور چنین نتیجه گیری کند “مادر و پدر برای نزدیک شدن امن نیستند” چرا که رفتار تکانشی و غیر قابل پیش بینی دارند که کودک هیچ گاه نمی تواند مطمئن باشد در صورت نزدیکی به آنها (به علت حال درونی بد آنها) مورد آسیب فیزیکی یا ذهنی قرار نخواهد گرفت. حتی ما بزرگسالان وقتی احساس کنیم امنیت ما شدیدا بخطر افتاده است، چه عکس العمل های تعجب برانگیز خارج از عرفی را از خود نشان می دهیم؟ آیا بازهم می توانیم آرام باشیم و منطقی؟
بسیاری از این کودکان بعد از چند سال به دلیل مشکلات مالی خانواده و بی مسئولیتی والدین (خود والدین از لحاظ روانی کودک هستند) مجبور به کار می شوند و ما آنها را در خیابان ها و چهار راه های شهرمان میبینیم؛ کودکانی که اغلب نمی دانیم با آنها مهربان باشیم یا رفتار دیگری را پی بگیریم.
کودکی که مجبور می شود برای بقا، زودتر از موعد دنیای کودکانه اش را کنار بگذارد و وارد دنیای بیگانه ای شود که در آن احساس امنیت نخواهد داشت، احساس نکن یا بچه نباش را نیز به برنامه ریزی روانی خود اضافه می کند تا در سالهای بعد عمرش با چنین سیستم عامل برنامه ریزی شده ای تفکرات و احساسات و تصمیمات و رفتارش را جهت دهد. نمایشنامه ای که ناخودآگاه او را هدایت می کند و مانند یک سیستم عامل (ویندوز) ویروسی بر تمام نگرش و خلق و خوی او اثر خواهد گذاشت. طبیعی است ازدواج چنین کودکانی که الان بزرگ شده اند چه رنگ و بو و چه محصولی خواهد داشت و متعاقبا تکرار چرخه ی قبل یعنی این بار آنها مادر و پدر کودکانی بی گناه هستند و تمام تعلیمات (ناکارآمد و غلط) قبلی خود را به آنها منتقل خواهند کرد و این تکرار تکرار است.
کودکانی که در این شرایط بزرگ می شوند هم به دلیل سطح آگاهی و تحصیلات و هم به دلیل محدودیت های مالی در بزرگسالی نیز احتمالا درک و توان مالی بهره گیری و درخواست کمک از مشاور و روانکاو را نخواهند داشت لذا احتمالا چنین آسیب هایی را تا آخر عمر با خود حمل خواهند کرد مگر آنکه به واسطه ی مداخله ای از شرایط و برنامه ریزی روانی خود آگاه شوند، کمک حرفه ای بگیرند و مسایلشان را با خودشناسی درمان کنند. (متاسفانه نوشدارو، راه حل های ضربتی و عصای جادویی هیچ کدام در دراز مدت اثربخش نیستند)
این کودکان اگر به جایی برسند ممکن است دلشان بخواهد نقش ناجی و سوپرمن را برای افرادی که شرایط کودکی آنها را برایشان تداعی می کنند ایفا نمایند (انگار دارند خودشان را زمانی که کودک بودند نجات می دهند). این افراد در قبال دیگران بیش از حد مسئولیت پذیر (البته این نیاز خودشان است که مورد نیاز دیگران باشند و در جامعه هم به عنوان فرد مسئولیت پذیر مدام پاداش میگیرند که برایشان نقش مرفین را دارد) و در قبال خودشان بی نهایت بی مسئولیت هستند و این موضوع از کیفیت زندگیشان (وقتی به روح و روان و جسم خودشان نمی رسند) و اختلاف آن با تصویری که برای دیگران ساخته اند قابل تشخیص است. بزرگی می گفت آنطور بنمای که هستی یا آنطور شو که می نمایی!
تداوم این کشش خود می تواند منجر شود به اعتیاد رفتاری (هم وابستگی) و آنچه در روابط شخصی و عاطفی به عنوان مثلث کارپمن شناخته شده است و باعث آسیب های بسیار می شود. برخلاف اینکه خود فرد نمی داند ناآگاهانه و ناخودآگاه چه نقش هایی را پذیرفته است تا مردم جهان را نجات دهد غافل از اینکه خودش را هم نتوانسته نجات دهد(کوری عصاکش کوری دگر). این نقش گیری ناخودآگاه راهیست برای فرار از مسئولیت خود و درد اصلاح و تغییر خود و بجایش افتادن به جان دیگران با نیت (ظاهرا خیر و از روی دیگرخواهی) اصلاح و کمک به آنها.
سوال اینجاست که اگر در جهان ما هر کس مسئول خودش بود، آیا بازهم این همه آسیب وجود می داشت که تا این حد نیاز به افرادی با نقش ناجی و سوپرمن و رابین هود داشته باشیم؟
جواب این است: همیشه اصلاح دیگران راحت تر از اصلاح خودمان است چون درد را او می کشد و ما در نقش عقل کل در جایگاه بالاتر ظاهر می شویم و موقتا دردمان یادمان می رود و بعلاوه تحسین هم می شویم اما در نهایت به محض آنکه احساس کنیم برای دیگران مفید یا ناجی یا حامی پرقدرتی نیستیم، انبوه درد باز خواهد گشت و باز نیاز خواهیم داشت تا کسی را پیدا کنیم و برایش مفید، ناجی، حامی و یا دانای کل باشیم.
اگر تلاش کنیم اول برای خودمان مفید، ناجی، حامی و آگاه باشیم، کمتر نیاز خواهیم داشت با ایفای این نقش برای دیگران دردمان را آرام کنیم چون قبلا توسط خودمان به آن دردها پرداخته شده است.(به درد خود برسیم)
برخی باورهایی اشتباه در مورد خودشناسی که بهانه هایی ظاهرا منطقی و معقول و عامه پسند هستند برای تداوم روند موجود اما همگی ریشه در ترس فرد دارند: (این باورها بطور عام نوشته شده اند تا برای سایر خوانندگان این مطلب هم مفید باشد و مختص کودکان کار نمی باشد)
– خودشناسی یا روانشناسی آدم را خل تر و حالمان را بدتر می کند.
– اگر شروع کنم به کمک گرفتن از مشاور دیگر کنترلی روی آن نخواهم داشت و معلوم نیست سر از کجا در بیاورم.
– چطور اعتماد کنم و سفره ی دلم را برای مشاور باز کنم.
– در این سن همه چیز نهادینه شده و دیگر تغییر محال است و نمی شود کاری کرد.
– اگر پیش مشاور برم پس حتما ایراد بزرگی دارم یا خل و دیوانه هستم یا احمق هستم که خودم از پسش برنیامده ام.
– باید تمام مسئولیت هایم را در قبال دیگران به اتمام برسانم تا بعدش نوبت به خودم برسد.
– الان که حالم خوب است بعدا که مشکل پیدا شد میروم پیش مشاور تا کمک بگیرم!
– الان که حالم خیلی بد است بعدا که حالم بهتر شد میروم پیش مشاور تا کمک بگیرم!
– آنهایی که پیش روانشناس و مشاور میروند ضعیف و ناتوان هستند. آدم قوی همه مسائلش را خودش باید حل کند.
– پیش مشاور رفتن افت کلاس دارد اما بد زندگی کردن و دم نزدن اشکالی ندارد!
– من خودم چندتا کتاب خواندم و چند باری هم پیش مشاور رفتم. الان دیگه خودم مشاوره میدم و همه چیزی که اونها بلدن رو بلدم.
– اگر پیش مشاور بروم یعنی در همه زمینه ها نقص دارم و دیگه کسی روم حساب نمیکنه و نمی تونم حامی خوبی باشم.
– اگر پیش مشاور بروم معنیش این است که آدم به دردنخور و بی ارزشی هستم که درست بشو نیست و از بیخ و بن اشکال دارد.
– مگه قدیما مشاور و روانشناس بود؟! مردم خودشون از پس مسائلشون برمیومدن. الان هم همینطوره.
– کارها و اولویت های مهمتری در زندگی دارم تا رفتن پیش مشاور. (خودم آخرین اولویت هستم!)
– اول حسابی باید پول دربیاورم بعد پیش مشاور می روم. نگران هزینه های مالی هستم.
از این رو که هر نقش ناخودآگاهی که پذیرفته ایم (ناجی/ظالم/مظلوم یا ستمدیده) در زمان پذیرش به ما امنیت و آسایش خاطر داده اند و به این علت که در دورانی بقا و تداوم زندگی ما به آن نقش ها وابسته بوده است، امروز اگر کسی آن نقش ها را زیر سوال ببرد مکانیزم دفاعی ناخودآگاه بسیار قدرتمندی فعال می شود که از آن نقش ها دفاع کند. این مکانیزم های دفاعی شامل استدلال های به ظاهر قابل قبول (اما در باطن بی اساس و غیر قابل دفاع)، انکار شدید و ندیدن مساله، ندیدن هزینه های ایفای آن نقش، فرافکنی، محکوم کردن دیگران به عدم درک شرایط، برچسب زدن به دیگران، ایجاد جایگاه بالاتر برای خود و حقیر و کم ارزش پنداشتن نگاه و نظر دیگران(خودبزرگ بینی)، تحریف واقعیت ها و بسیاری موارد دیگر می شود.
علاوه بر تحلیل رفتار متقابل، CBT نیز می تواند نقشی موثر در بهبود و درمان موارد فوق ایفا نماید.
بیاییم درد را درمان باشیم نه مرهم!