دشمنی با خود
این مطلب را با نگارشی متفاوت آغاز می کنم؛ چند روایت که هر کدام به بخشی از موضوع اشاره دارند. مکانیزم هایی که ما بدون آنکه بدانیم استفاده می کنیم تا گند بزنیم و خودمان را نابود کنیم.
ما هزینه باورهایمان را می پردازیم؛ اگر این باورها اشتباه یا غیر سازنده باشند، هزینه بی مورد پرداخت کرده ایم.
1- زنی تحصیلکرده، خوش فکر و خلاق سالها تلاش کرده است تا با کسب دانش و همت مضاعف در میان جامعه مردسالار بتواند خودش را مطرح نماید. از خصوصیات جامعه مردسالار فقط به این اشاره می کنم که در بسیاری از مشاغل و پست های مدیریتی به اندازه ای که مردها قابل اعتماد هستند، به زنان با اکراه اعتماد می شود و با شک و تردید بکار گمارده می شوند؛ او می خواهد تحصیلات و اندیشه اش را بکار بگیرد و جایگاه اجتماعی درخور شان خود را بیابد اما با مقاوت ها و تضادهای بسیاری مواجه می شود پس تصمیم می گیرد هر طور شده با همه این ضدیت ها مقابله کند.
او سعی می کند همه جا از حقوق خود دفاع کند و در هر گفتگویی که به دغدغه های او مرتبط می شود شرکت می کند. فشار روانی، استرس، اضطراب و بسیاری احساس های نامطلوب دیگر را تجربه می کند اما از مسیر خود منحرف نمی شود.
او در طول این مدت همیشه به کوچکترین مقاومت ها و تضادهای بیرونی توجه کرده و نسبت به آنها عکس العمل نشان داده است اما بنظر می رسد آنچه او بدان توجه نکرده است تضادها و مقاومت های درونی خود اوست که بسیار قدرتمند تر از نمودهای بیرونی آن است چرا که همیشه همراه او هستند و مدام در گوشش همان باورهای مردسالارانه که او با آنها بزرگ شده را زمزمه می کنند. (“تو نمی توانی”، “زن که نمی تواند …. “)
در طول مسیر زندگی بدون آنکه توجه کرده باشیم بارها روشهای متعددی را آموخته ایم برای نبودن و وجود نداشتن. (نکته: ما براحتی می توانیم در مورد بخش منطقی و آگاه ذهنمان صحبت کنیم اما به راحتی نمی توانیم نسبت به محتویات بخش ناخودآگاهمان اظهار نظر درست و جامعی داشته باشیم)
پس از گذر سالیان به مرور تصمیمات گذشته خود را فراموش کرده ایم؛ تغلا می کنیم، می جنگیم و شتاب داریم برای لحظه ای آسودگی، آرامش، شادی و لذت. در کودکی مجوز بودنمان باطل شده است. به برخی از ما گفته اند اگر تو نبودی زندگی بهتر بود، با وجود تو زندگی سخت شده است، بودن تو باعث سرافکندگی و شرمندگی خانواده شده است، تولد تو یک اتفاق ناخواسته بود، ای کاش هیچ وقت بدنیا نمی آمدی، ای کاش بجای تو بچه دیگری داشتیم.
فردی که حتی در بزرگسالی دلش نمی خواهد دیده شود و مستقیما مورد تحسین و توجه قرار بگیرد احتمالا نمونه ای از باورهای بالا به او انتقال داده شده و در نظام باورهایش جای گرفته است؛ احتمالا والدین این دیالوگ های خود را بخاطر نخواهند آورد (شاید خود فرد هم تا عمیق نشود از آنها آگاهی پیدا نکند اما تاثیرات آن در زندگی اش پیوسته نمودار است) اما تاثیر عمیق آن بر روی برگسالان امروز با کمی کندوکاش قابل رویت است. افرادی که موقع تعریف از آنها سرخ و سفید می شوند و بسیار خجالت می کشند، آنهایی که در پشت صحنه همه نوع جانفشانی و فداکاری دارند اما نمی خواهند از آنها تشکر شود، آنهایی که می خواهند موفق شوند اما به دلیل اینکه بسیاری مواقع موفقیت با دیده شدن و به چشم آمدن همراه است و چون آنها از کودکی با یک باور بسیار قدرتمند خودشان را موجودی مضر، اضافی و مایه ی خجالت و تاسف دیگران می دانند پس شاید موفقیتشان را خراب کنند تا درد بی ارزشی و حقارت را که از این باور ناشی می شود کمتر احساس کنند. این در حالی است که اغلب انسانها برای شکست ها و خراب کاری هایشان دلایل و مستندات به ظاهر منطقی و معقول ارائه می دهند اما در بسیاری موارد واقعیت عمیق تر نادیده گرفته می شود و به همین دلیل مدتی بعد دوباره همان تجربه با اندکی تغییر تکرار خواهد شد. (ما نمی توانیم به همان سرعتی که به بخش خودآگاه ذهنمان دسترسی داریم به بخش ناخودآگاهمان هم دسترسی پیدا کنیم پس اگر تصور می کنیم بر اساس بخش خودآگاه ذهن چیزی یا صفتی در ما وجود ندارد دلیل بر این نخواهد بود که واقعا وجود نداشته باشد چراکه ذهن ناخودآگاه با مراقبه و یا رصد الگوهای تکراری که در رفتارمان وجود دارد قابل شناسایی است نه صرفا با استدلال های بخش منطقی ذهن ما).
چه تضادها و دغدغه های دیگری از جنس باور در ذهن زنان جامعه ما است؟
2- نبودن هایمان را به بودن تبدیل کنیم. بودنی که در آن کودک ما هم اجازه داشته باشد بدرخشد، به او توجه شود و خجالت نکشد.
توجه و نوازش روانی (Stroke) برای همه انسانها از نان شب واجب تر است و همه تلاش های اجتماعی با این هدف صورت می گیرد که بتوانیم نوازش بیشتری دریافت کنیم و حالمان بهتر شود.
بیاموزیم چگونه نوازش مثبت دریافت کنیم و موفقیت، اخلاق و آرامش درونی خود را وسیله ای سازیم تا نوازش روانی و توجه مثبت دیگران را بدست آوریم چرا که اگر این راه را نیاموزیم نه تنها نیاز انسانی ما از بین نمی رود بلکه ذهن ناخودآگاه ما چاره ای نخواهد داشت جز اینکه از روش های دیگر (خود تخریبی، آسیب به خود، اعتیاد، خراب کاری و ….) که در کودکی استفاده می کرده ایم نیاز روانی خود را برای بقا تامین نماید.
کودکی که نیاز به توجه والدینش دارد، زمانی که این محبت و توجه (نوازش روانی) از او دریغ شود او حاضر می شود برای آنکه بدون نوازش و توجه والدین تلف نشود و بتواند به حیات خود ادامه دهد، با انجام خرابکاری و شیطنت های متنوع کتک بخورد (نوازش منفی بگیرد) و توجه والدین و اطرافیانش را داشته باشد. نیاز به نوازش تا حدی قدرتمند و بنیادین است که کودک حاضر است با کتک خوردن آسیب فیزیکی ببیند اما توجه روانی والدین خود را از دست ندهد، حتی به روش منفی و مخرب.
بزرگ که می شویم هنوز این کودک همراه ماست و هنوز نیازهایش نیز باید تامین شود اما ما آن را فراموش می کنیم چون تصور ما بر این است که بزرگ شده ایم و یک انسان بالغ کسی است که به توجه، محبت، همدلی، همراهی، آغوش، هم صحبتی و بطور کلی نوازش دیگران نیازی ندارد. ( می خواهیم قوی باشیم اما قوی بودن را بلد نیستیم؛ بجایش ماکتی از یک موجود ماورائی می سازیم که هر لحظه ممکن است فرو ریزد یا رازش برملا شود؛ بسیار تنهاییم، شاید تنها تر از هر زمان دیگر در زندگیمان)
بسیاری مواقع وقتی حیثیت خود را نابود می کنیم یا آبروی خود را میریزیم پای همین کودک در میان است که چون او را نادیده گرفته ایم او با چنین مکانیزم هایی سعی در جلب توجه ما و دیگران دارد تا نیازهای معقول سرکوب شده ی خود را تامین نماید و ازآنجایی که کودکی از خصوصیات بارز اوست طبیتا به تنهایی منافع دراز مدت ما را در نظر نمی گیرد.
لازم است کودک ما در سایه بالغ ما حمایت شود و بتواند توجه بگیرد، در حد اعتدال خود شیرینی کند و از راه موفقیت و ثروت و شادی توجه و تحسین دیگران را بر انگیزد؛ البته می تواند هم با ناتوان باقی ماندن، شکست خورده بودن، فقیر شدن، معتاد شدن و سایر روشها به عنوان کسی که مستحق دلسوزی دیگران است، توجهی که نیاز داشت را از راه آسیب زدن به خود و دیگران (از راه منفی) بدست آورد. عموما کودک درون ما (آن بخشی از ما که احساسات، شور و هیجان زندگی و خلاقیت های ما متعلق به آن است) بارها با بایدها و نباید های متعدد تنبیه و خطا کار شده است و در بقیه مراحل زندگی دستورالعمل ها، قوانین و درست و غلط هایی که در بخش والد درون ما (آن بخشی که گاهی حامی قدرتمندی است و حمایت می کند و گاهی بسیار کنترل کننده و ایرادگیر است و می تواند منتقدی بی رحم باشد) ثبت و ضبط می شوند هدایت گر ما خواهند بود. این قوانین، بایدها و نباید ها صرف نظر از سازنده یا مخرب بودنشان همواره بطور مستمر توسط والد درون ما در گوش کودک خوانده می شوند که “دختر که بلند نمی خندد” ” مرد خوب همیشه باید کار کند” ” مرد که گریه نمی کند” ” مرد باید همیشه منطقی باشد و احساساتی نشود” مرد احساساتی ضعیف است” ” دختر خوب و متین که جلب توجه نمی کند” ” زنان همیشه مظلومند و حقشان پایمال می شود” ” یک مادر خوب باید فقط به فکر شوهر و بچه هایش باشد و آرزوهای خودش آنقدر اهمیت ندارند” و قصه سر دراز دارد.
در تمام مثال های بالا بخش منطقی درون ما یعنی “بالغ” غایب است و حضور ندارد به همین دلیل کودک مجبور است بسیاری دستورات خشک، خطا، متعصبانه و ظالمانه ی والد را بپذیرد و اجرا کند و هر زمان که این کار را انجام ندهد احساسات بسیار بدی از جمله ترس، بی ارزشی و حقارت را تجربه خواهد کرد. البته بسیاری از قوانین و دستورالعمل های والد می تواند سازنده باشد که آن بخش از والد در اینجا مورد بحث نیست. ( برای شناخت باورها روش CBT می تواند بسیار مفید باشد)
بیایید چند قدم جلوتر و با نگاهی وسیع تر دوباره آن را این دفعه به نام نمایشنامه زندگی رصد کنیم.
اگرمی خواهیم آزادانه زندگی کنیم و عروسک خیمه شب بازی نمایشنامه زندگی خود (نمایشنامه یا پیش نویس زندگی هر کدام از ما، مجموعه ای از باورها و تصمیمات که در کودکی توسط کودک اتخاذ می شوند و در بر گیرنده نگاه محدود آن زمان کودک به خودش، مادر پدر و دنیای بیرونش است) نباشیم، لازم است با بالغ خود باورهایی که از کودکی و یا از نسل های قبل با خود به همراه آورده ایم را بررسی کنیم. نمایشنامه زندگی همان چیزی است که بارها برای ما اتفاق می افتد، تجربه ای که در زندگی برای ما تکرار می شود، انتخاب های عاطفی به ظاهر متفاوت ولی در باطن مشابهی که بارها تکرار می شوند و فقط درد پایان آنها را بخاطر می آوریم، شکست های شغلی مشابهی که آنها را به حساب بد شدن جامعه یا شانس و اقبال بد خود می گذاریم، احساس بدی که نسبت به خود داریم و نمی دانیم از کجا آمده و شدیدا فکر میکنیم نقص داریم و به غلط تصور می کنیم به هیچ وجه قابل اصلاح نیستیم. همه و همه می توانند ریشه در باورهای ما که در ناخودآگاه جای گرفته اند داشته باشد و در نگاه کلان یک روند و یک داستان را که ابتدا، انتها و روند مشخصی دارد به نام نمایشنامه زندگی طرح ریزی می کنند؛ چه از آن آگاه باشیم چه نباشیم، چه بپذیریم چه نپذیریم تا زمانی که از آن آگاه نیستیم اختیار زندگی را به دست آن داده ایم و به شدت در کنترل آن هستیم.
قصه بیمار شدن بسیاری از ما شاید این باشد که توجهی را که می خواهیم تنها از راه بیمار بودن می توانیم بدست آوریم چرا که شاید در نظام باورهایمان مجوز این را نداریم که در زمان سلامتی از محبت، توجه و حمایت اطرافیانمان بهره مند باشیم و بیماری مجوزی است که بتوانیم بصورت معقول از نگاه باورهای خودمان آن نوازشی را که می خواستیم و بدان نیاز داشته ایم را دریافت کنیم. خیلی از ما نیاموخته ایم تا به وقت نیاز چگونه از اطرافیانمان نوازش، محبت، توجه، آغوش و یا همدلی طلب کنیم. ( بنظر می رسد همه روانشناسان دیوانه نباشند بلکه شاید برخی راهی بهتر برای زندگی، آرامش و شادی یافته باشند)
کدام یک از موارد بالا در زندگی شخصی شما یا اطرافیانتان وجود داشته است؟
3- سالهاست منتظر لحظه ای هستیم که لیاقت ها و استعدادهای ما دیده شود و مورد تحسین و ترفیع قرار بگیریم. مدتها می گذرد، بسیار تلاش کرده ایم و عرق ریخته ایم؛ لحظه موعود فرا می رسد و قرار است در زندگی شغلی مان به ما ترفیع دهند و مدیر کارخانه شویم. چیزی در درونمان زمزمه می کند “از پس این کار بر میای؟! آیا درست تشخیص داده اندکه تو صلاحیت این کار را داری؟ نکند گند بزنی؟ اونها خیلی چیزها از گذشته ی تو نمی دانند که اگر می دانستند تو را انتخاب نمی کردند.”
نبوغ، دانش، تجربه و آموخته هایمان همه کنار می روند و بدون آنکه بدانیم مکانیزمی فعال می شود تا پس از مدتی با برخوردهای بد و تصمیمات اشتباه آنقدر گند می زنیم تا همه بپذیرند در مورد ما اشتباه کرده اند و به درد آن جایگاه نمی خوریم. در واقع ناخودآگاه ما تلاش می کند تا بوسیله نتایجی که حاصل عملکرد ما در دنیای بیرون است ما را متقاعد کند باور کنیم به راستی به اندازه کافی خوب نیستیم و لیاقت نداریم. پس از آن وقتی شاید به فکر فرو رویم و برخی به یاد بیاوریم که در کودکی نیز سخن مشابهی را شنیده ایم، مشابه این جملات ” تو آخرش هیچی نمیشی، به هیچ جا نمیرسی، تو هم لنگه فلانی هستی که همش شکست میخوره، ای بی لیاقت، ای بی عرضه، دلم می خواد ببینم آخرش چه کاره میشی، هیچ موقع نمی تونی کاری رو درست انجام بدی، اگه ما نباشیم تو همیشه گند میزنی، بهتره مسئولیت های بزرگ رو قبول نکنی چون از پسش بر نمیای”
چند نفر از ما چنین تجربه ای داشته ایم؟ این تجربه ها چند بار برای ما تکرار شده است؟ چرا باز هم تکرار می شود؟ چرا هر چه بیشتر تلاش می کنیم تا همه چیز خوب باشد و دانش و تجربه بیشتری بدست آوریم بازهم نمی توانیم جلوی این تجربه ها را بگیریم؟ برخی هم هستند که هنوز به وجود چنین الگویی در خودشان پی نبرده اند اگر چه این الگو بر اساس باورها و پیش نویس زندگی ما ممکن است برای همه ما اتفاق نیفتد.
فراموش نکنیم هیچ کس آگاهانه(خودآگاه) نمی خواهد گند بزند یا شکست بخورد! پس چرا این اتفاق می افتد؟ چون عموما زور ناخودآگاه ما بیشتر است. (تقریبا 85 درصد مواقع ناخودآگاه برنده است مگر اینکه مداخله ی خاصی روی دهد و آن اتفاق می تواند شناخت باورها و پیش نویس زندگی ما باشد).
باید دید نمایشنامه ی ما برنده است و یا اینکه پایان تراژیک دارد و بازنده است.
آیا می توانید روند یک داستان (نمایشنامه) را در بخش های مختلف زندگی خود اعم از رابطه عاطفی یا زندگی شغلی درک کنید؟
گاهی در شادی و لذت های خود نیز باورهایمان مداخله می کنند و ما را از تجربه اوج شادی، لذت و آرامش پایین می کشند. به مثال زیر توجه کنید.
گاهی درست زمانی که همه چیز خوب است و داری لذت می بری، یک دفعه فکری شبیه این به ذهنت هجوم می آورد که “اعضای خانواده ام، یک دوست و یا یکی از فامیل از این لذتی که من الان دارم محرومه ……” ؛ و به سرعت حواست پرت میشه، از لحظه حال به گذشته یا آینده سقوط میکنی، نگرانش میشی، غصه دار میشی، ممکنه حتی عذاب وجدان پیدا کنی که چرا این نعمت یا لذت رو تو داری ولی اون نداره. اینطوری برخی لحظه های ناب زندگیمون رو خراب می کنیم.(اوج هراسی)
4- مردهای بسیاری را می شناسم که ظاهری زمخت و خشن دارند و تا از پوست کلفت چندلایه ی آنها گذر نکنی نمی توانی متوجه باطن بسیار نرم و لطیف و روح بسیار حساس آنها شوی. شاید آنها به مرور فراموش کرده اند که به واسطه انسان بودنشان حق دارند احساساتشان را هم زندگی کنند. شاید فراموش کرده اند زندگی صرفا آن منطق خشن و خشک و بی روحی نیست که عموم از آن دم می زنند. برخی از آنها باور دارند مردی که احساساتش پررنگ باشد و حساس باشد مردی ضعیفی است و هیچ کس نمی تواند به چنین مردی تکیه کند و محال است او بتواند مامن و پناه یک زن یا یک خانواده باشد. از این رو همیشه تلاش کرده اند ضعف ها و احساسات و حتی شور و هیجان خود را پنهان کنند و گاهی حتی در خلوتشان نیز با این احساسات راحت نیستند چون آن را تهدیدی برای وجهه و مردانگی خود می دانند. شاید نگاه زنان ما هم تا حدی در این مورد دخیل باشد اما همه زنان آنقدر که ما مردها در این باره نگران و حساس هستیم به آن گیر نمی دهند.
همین داستان به نوعی دیگر برای دختران و زنان نیز جریان دارد و آنها از برخی احساسات خود واهمه دارند و سعی می کنند آنها را نابود یا سرکوب کنند. بنظر می رسد شاید چنین افرادی احساساتشان در کودکی پذیرفته نشده است و یا اینکه فقط برخی از احساسات آنها، آنهایی که مورد پسند و تایید والدینشان بوده است پذیرفته شده و باقی اجازه ی بروز و نمود نداشته اند. مثلا احساس خشم در فرهنگ ما برای یک مرد بسیار بیشتر موردپذیرش است تا گریه کردن او در حالی که بطور کلی خشم اگر کنترل نشود احساس مطلوبی نیست و گریه کردن هم برای مرد اشکالی ندارد.
پیام “احساس نکن یا احساس نداشته باش” در کودکی، زندگی امروز بسیاری مردان و زنان را تحت تاثیر و احاطه ی خود دارد.
چه پیام های دیگری هستند که به شما هویت می دهند؟
5- اگر از ما سوال کنند که چقدر خود را موفق می دانیم، پاسخ ما چیست؟
اگر خود را موفق نمی دانیم چه دلایلی برای آن قید می کنیم؟
اگر تا حدی موفق هستیم، چه دلایلی برای موفق تر نبودن خودمان در ذهن داریم؟
اگر خود را کاملا موفق می دانیم آیا رضایت قلبی هم داریم و حالمان خوب است؟
به بسیاری از ما آموخته اند اگر بخواهی رشد کنی، موفق باشی و ثروتمند شوی دشمنان بسیاری پیدا خواهی کرد. گفته اند هیچ کس طاقت تحمل موفقیت ما را ندارد، به ما حسودی خواهند کرد و روزگارمان را سیاه می کنند. حتی گفته اند هر که ثروتمند است یا خودش دزد بوده یا پدرش. به ما گفته اند ثروتمندان افراد بی درد و مرفهی هستند که از دردهای انسانی و رنج های دیگران هیچ نمی دانند و یک شبه بدون زحمت صاحب مال و منال شده اند.
باور کرده ایم هر که ثروتمند است بویی از معنویت و خدا نبرده است و تصمیم گرفته ایم برای آنکه معنویتمان را حفظ کنیم، ثروتمند نشویم تا به ما نگویند مرفه بی درد. می خواهیم این احساس دردناک را که از طبقه متوسطی که به آن تعلق داریم جدا مانده ایم، کنار بزنیم تا اگر روزی فقیری را دیدیم که چشم در چشم ما خیره شده است، احساس خجالت و شرم نکنیم.
فقر گناه است! ثروتمندی از راه درست عین خیر و عین صواب است چرا که اگر مبنا خدمت به خلق باشد، یک ثروتمند صالح بسیار بیشتر می تواند از مردم دستگیری کند تا فردی که فقیر است و نمی تواند زندگی خودش را سروسامان دهد.
ترسمان از بی هویتی، از بی معنایی، از انزوا و تنهایی، از بی ریشه ماندن، از برچسب مادی گرا، از برچسب مرفه بی درد، از برچسب پول پرست، از برچسب سطحی بودن و بسیاری دیگر اجازه نمی دهد موفق شویم و بدرخشیم. در این مسیر تضادهای درون ما بسیار بیش از آنچه در دنیای بیرون مقابل خود می بینیم برای ما مشکل ساز خواهند بود و این مساله زمانی تشدید می شود که ما به درونیات، ترسها و باورهای خود بی توجهی می کنیم.
ثروتمندان زیادی هستند که هویت و وجودشان در ثروتشان خلاصه نمی شود. وجودشان عمق دارد، زندگیشان معنا و فلسفه دارد، معنویت دارند، ایمان دارند، شهامت دارند، نه پدرشان دزدبوده و نه خودشان و نه ارث بهشان رسیده، زحمت کشیده اند، دشمنی دیگران را تحمل کرده اند، خجالت هایشان را کنار زده اند، به دل ترسهایشان زده اند و پذیرفته اند که آسیب پذیری برای همه وجود دارد چون همگی انسان هستیم.
سوال: چه باورهای دیگری وجود دارد که می تواند انگیزه شما را برای موفقیت کاهش دهد یا شما را دچار شک و تردید نماید؟
6- بسیاری از ما موارد دیگری را تجربه کرده ایم. گاهی به ما اجازه اندیشیدن داده نشده و باور کرده ایم که نمی توانیم درست بیندیشیم. گاهی باور کرده ایم که نباید نزدیک شویم و ترس از صمیمیت داریم. (چه با هم جنس های خود و چه با جنس مخالف)
گفته اند ما از سن خودمان بیشتر می فهمیم و توقع کار بچه گانه از ما ندارند. باورکرده ایم که باید موجودی باشیم مطابق نظر و دلخواه آنها. موجودی وصله پینه ای آن هم با وصله های ناجوری که برایمان انتخاب کرده اند. از بچگی کردن، از اشتباه کردن و از شور و هیجانات کودکانه می ترسیم چرا که به ما اجازه نداده اند و صلاح ندانسته اند این بخش از خودمان را زندگی کنیم چون شاید روزی به هر دلیل باعث آزار آنها شده.
برخی اجازه دارند تنها بزرگتر از سنشان رفتار کنند و برخی تنها اجازه دارند کودک باقی بمانند تا به فراخور این دو حالت اطرافیان آنها احساس آرامش و امنیت بیشتری داشته باشند و مهم نیست چه بلایی بر سر خود آن فرد می آید. فردیت او چه میشود؟ آینده اش؟ آرزوهایش؟ معنای زندگیش؟
به برخی از ما اجازه داده نشده تا دست به عمل بزنیم و موفقیت برای ما ممنوع شده است. حتی هویتمان را نیز تعریف کرده اند و ما ادامه همان هویتی که برایمان ساخته اند را زندگی کرده ایم. نمی توان کسی را ملامت کرد چرا که این مسولیت و وظیفه خود ماست تا اول بدانیم چه می خواهیم و از کجا داریم می خوریم؛ پس از آن شهامت می خواهد تغییر و خلق مجدد آنچه که می خواهیم، این بار آگاهانه و با انتخاب خود ما!
می توانیم از گذشته و دردهایمان دیوارهایی بسیازیم تا دیگران مزاحممان نشوند، جرات نکنند به سمتمان بیایند و از تجربه ها و آسیب های گذشته در امان باشیم؛ بله می شود ارتباط با دنیا را قطع کرد تا آسیب ندید اما شرایط حاصل از این انتخاب خودش به ما آسیب جدی خواهد زد. در این شرایط شاید منزوی شویم، شاید افسرده و شاید دیگر نتوانیم شور و نشاط زندگی را مانند قبل احساس کنیم. همینطور می توان از دردهای گذشته پله هایی ساخت برای زیر پاهایمان تا معنا ببخشیم به رنج هایمان، بیاساییم و آسایش را نیز هدیه دهیم. با این انتخاب بهانه هایمان برای ناامیدی، یاس و شکست به تولد یک زندگی جدید کمک خواهند کرد و پایان داستان ما (پیش نویس زندگی ما) در هر بعدی از زندگی تغییر خواهد کرد چون این بار آن را آگاهانه با بالغمان آنطور که می خواهیم زیبا می نویسیم.
آنچه امروز داریم شاید بزرگترین آرزوی دیروز ما بوده است و شاید بزرگترین خاطره ی فردایمان.